من و من

من و من

دل نوشته
من و من

من و من

دل نوشته

ازدواج با دختر کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

 

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .

باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد... اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی

خداحافظ ای من بی تو

وقت رفتن نمیخوام ببینمت

میدونم ببینمت کم میارم

اگه یک لحظه فقط نگاهم کنی

دلم رو پشت سرم جا میذارم


اگه اسمم رو فقط صدا کنی

راه رفتن واسم بسته میشه


وقت رفتن نمیخوام گریه کنی

اینجوری دلم واست تنگ نمیشه

میدونم هر جای دنیا که باشم

تو دلم عشق تو کمرنگ نمیشه


من حتی تا توی فرودگاه هم گوشیم رو بردم که شاید زنگ بزنی ولی .....

چشمان اشکبارم رو همه میگفتن واسه جدایی از خانواده هست

ولی دلم میدونست که یکی فراموشم کرده و چشمم واسه اون گریانه

با دنیای جدیدت تنهایت میگذارم عشق من


برو خوشبخت بشی الهی

توی لباس عروسیت ببینم الهی

قسمت من که نبودی یا نذاشتی که باشی

برو به امید خدا بدون من همیشه سرفرازی

خداحافظ

     

    همیشه ایمان داشته ام

    سکوت

    شرافتی دارد

    که گفتن

    ندارد

    حتی وقتی که می خواهی بگویی خداحافظ

     

حسرت

غم قفس به کنار،آنچه عقاب راپیرمیکند پرواز زاغ بی سروپاست.

دکترشریعتی

خاطره

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، لباسش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود

شوهرش در آشپزخانه نشسته بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...

 

زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...

 

زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"

 

شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟

 

 

زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد گفت: "آره یادمه..."

 

شوهرش به سختی‌ گفت:

 

_ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟

 

_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست)..

 

 

یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!

 

_آره اونم یادمه...

 

مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

 

 

ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند .

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند .

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است !

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

عشق

کودکی دخترکی موقع خواب

سخت پاپیچ پدر بود و از او می پرسید :

زندگی چیست ؟

پدر از سر بی میلی گفت :

زندگی یعنی عشق

دخترک با دل پر شوری گفت :

عشق را معنی کن

پدرش داد جواب

بوسه ی گرم تو بر گونه من

دخترک خنده بر آورد ز شوق ، گونه های پدرش را بوسید

زان سپس گفت

پدر ، عشق اگر بوسه بود

بوسه هایم همه تقدیم تو باد

فیلم نامه

سلام به دوستان خوبم

امروز رفتم واسه تایید فیلم نامه و خوشبختانه قبول شد و فقط مونده که ثبت کنم . بعد از ثبت آپ میکنم تو سایت . در ضمن داستان دومم هم تموم شد و یکم احتیاج به ادیت داره . اولی رو به زودی آپ میکنم .فقط کاشکی این همه ورق بازی اداری نداشت

امروز کتاب ( چهره دکتر حسین فاطمی ) نوشته عموم رو میخوندم و کلی ازش استفاده کردم . فقط کاشکی هنوز زنده بود و بهم چیز یاد میداد حیف که زود رفت ......

دختر دست فروش

دختر دستفروش

دختر دست فروش، در زمستان ِ نیاز

 

به تن ِ پنجره ها می کوبد

آه! اما مردم، شیشه هاشان بالاست ...

دختر از پشت چراغ، از غم نان،

به کنار ِ اتوبان آمده است

و گرسنه ست هنوز

شیشه ها پائینُ، بوق ها در هیجان

دختر دست فروش، تن فروش ست امروز.

 

سالها می گذرد، سالها می گذرد...

دختری فرسوده، روی یک نیمکت چوبی سرد

کنج ِ تاریک ِ پلی می میرد

مردمان می گذرند و به هم می گویند:

که زنی فاحشه بود

ازدواج آهو و خر

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

 

پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

 

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.

 

حاکم پرسید : علت طلاق؟

 

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.

 

حاکم پرسید: دیگه چی؟

 

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.

 

حاکم پرسید: دیگه چی؟

 

آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.

 

حاکم پرسید: دیگه چی؟

 

آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.

 

حاکم پرسید: دیگه چی؟

 

آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.

 

حاکم پرسید: دیگه چی؟

 

آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

 

حاکم پرسید: دیگه چی؟

 

آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.

 

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟

 

الاغ گفت: آره.

 

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟

 

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.

 

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.

 

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.

 

نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.

 

راز خوشبختی

رازهای خوشبختی در زندگی مشترک

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

 

 

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

 

 

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

 

 

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

 

 

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

 

 

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

 

 

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود

سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نزاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

.

.

.

سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه . . .

.

.

.

به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست . . .

.

.

.

به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات

به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن . . .

.

.

.

سلامتی اونایی که

درد دل همه رو گوش میدن

اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن . . .

.

.

.

به سلامتی اون رفتگری که تو این هوا داره به عشق زن بچش

کوچه و خیابون رو جارو میزنه که یه لقمه نون حلال در بیاره . . .

.

.

.

سلامتی اونایی که تو این هوای دو نفره با تنهاییشون قدم میزنن  . . .

.

.

.

به سلامتی اونهائی که دوست دارم رو درک می کنند

و اونو به حساب کمبودهات نمی ذارن . . .

.

.

.

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه . . .

.

.

.

به سلامتی همه باباهایی که

رمز تموم کارتهای بانکیشون شماره شناسنامشونه !

.

.

.

به سلامتی کسی که هنوز دوسش داری

ولی دیگه مال تو نیست . . .

.

.

.

سلامتی مادر

که وقتی غذا سر سفره کم بیاد

اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه . . .

.

.

.

به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!

.

.

.

به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که

بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند . . .

.

.

.

به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد !

.

.

.

به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره

به راننده گفت :پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن….!

.

.

.

 به سلامتی بیل!

که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه . . .

.

.

.

 به سلامتی سیم خاردار!

که پشت و رو نداره

.

.

.

به سلامتی اونی که بیکسه، ولی ناکس نیست . . .

.

.

.

به سلامتی اونایی که

چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه

چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه . . .

.

.

.

به سلامتی حلقه های زنجیر

که زیر برف و بارون میمونن زنگ میزنن ولی هم دیگه رو ول نمیکنن . . .

.

.

.

گل آفتابگردان را گفتند:

چراشبها سرت را پایین می اندازی؟

گفت :ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم

به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند . . .

.

.

.

به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوس دارن . . .

.

.

.

بسلامتی اون دختری که حاضر زیر بارون خیس بشه ولی‌ سوار ماشین هیچ پسری نشه . . .

.

.

.

به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :

اون رفیق منه

وقتی باختم گفت :

من رفیقتم  . . .

.

.

.

به سلامتی کسی که بهش زنگ میزی…..خوابه

ولی واسه این که دلت رو نشکنه

میگه:خوب شد زنگ زدی….باید بیدار میشدم . . .

.

.

.

به سلامتی‌ اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همه ی موهاش ریخته

به باباش میگه بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟

باباش میگه قربونت برم از همه اونا تو خوش تیپ تری . . .

.

.

.

به سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته

بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌

انگشت کوچیکهٔ عشقم هم نیستی . . .

.

.

.

به سلامتی اونایی که

چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه

چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه . . .

.

.

.

به سلامتی دریا که همه با لبش خاطره دارن !

.

.

.

به سلامتی همه اوونایی که

دلشون از یکی دیگه گرفته

ولی برای اینکه خودشون رو آروم کنن

میگن بخاطره غروب پاییزه . . .

.

.

.

بسلامتی با ارزش ترین پول دنیا “تومن”

چون هم تو هستی توش، هم من . . .

.

.

.

به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون

هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه . . .

.

.

.

سلامتی اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن !

آخرشم دق میدن مارو !

.

.

.

سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!

.

.

.

بسلامتیه اون پسری که خواست آدم بشه

ولی یه دختر اومد تو زندگیش و نذاشت

همیشه پای یک زن در میان است !

.

.

.

سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن

که شبیه باباهاشون بشن

نه مثل جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !

.

.

.

به سلامتی مهره های تخته نرد که تا وقتی رفیقشون تو حبس حریف به احترامش بازی نمی کنن !.......به سلامتی کسیکه تو خیالمونه ولی بیخیالمونه...

.

.

.

به سلامتی دوست خوبی که

 

مثل خط سفید وسط جاده است,

 

تکه تکه میشه

 

ولی بازم پا به پات میاد

.

.

.

به سلامتی باغچه ای که خاکش منم گلش تویی و خارش هرچی نامرده

و در آخر به سلامتیه دوست نازنینی که گفت:

قبر منو خیلی بزرگ بسازین…. چون یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم !

.

.

.

 

(به سلامتی تو)

----

خاکستر گفت:

 

آتش را می بخشم

 

ولی تبــر را هرگز

 

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،

نخند

نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند

آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بارمی برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جارمی زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده

    به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب

    نخند

    به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.

    نخند

    به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.

    نخند

    به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.

    نخند

    به دستان پدرت،

    به جاروکردن مادرت،

    به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

    به راننده ی چاق اتوبوس ،

    به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

    به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

    به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،

    به مجری نیمه شب رادیو،

    به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

    به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،

    به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

    به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

    به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

    به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

    به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

    به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،